سبک زندگیصنعت و بازرگانی

چگونه تورم به خانه‌ام آمد و دیگر هرگز نرفت!

بابک نبی ، روزگار عجیبی است؛ روزگاری که تورم چونان مهمانی بی‌دعوت، بی‌هیچ هشداری به خانه‌هایمان پا می‌گذارد و بی‌خجالت کنار سفره‌های کوچک و بی‌رمق‌مان می‌نشیند. او از در، نه، از پنجره‌های بی‌پرده‌ی اقتصاد وارد شد و همان ابتدا جای خود را در خانه‌ام یافت، گویا از ابتدا، اتاقی مختص او بود. اولین بار که حضورش را حس کردم، صبحی سرد و بی‌رمق بود. لبخندی بر لب نداشت، اما ابهتی ترسناک بر چهره‌اش بود، گویی آمده تا فرماندهی را به‌دست بگیرد و تمام فصول زندگی‌ام را دگرگون کند.

در آغاز، تصور کردم حضوری موقتی است؛ گفتم حتماً فردا یا پس‌فردا می‌رود، اما تورم، غریبه‌ای بی‌شرم، دمی هم خیال رفتن نداشت. روزها گذشت و او خود را بر خانه من تحمیل کرد. گویی عزم راسخ کرده بود تا نه تنها با من بماند، بلکه بر تمام زوایای خانه‌ام سایه بیندازد. بر خریدهای ساده روزانه‌ام، بر قبض‌های آب و برق، بر طعم میوه‌هایی که دیگر حتی بوی تازگی نمی‌دادند. دیگر نان، بوی گندم نمی‌داد، بلکه بوی دستمزدهای نصفه و نیمه و قیمت‌های بی‌رحم را به خود گرفته بود. هر سکه که بر میز می‌گذاشتم، گویا به سرعت در دهان بی‌انتهای این مهمان سیری‌ناپذیر ناپدید می‌شد.

کم‌کم، تورم رنگی از عجیب‌ترین قصه‌های ناگفته به خود گرفت؛ او نه تنها در هزینه‌ها و خریدهای من حضور داشت، بلکه در حرف‌های دوستان، در لبخندهای بی‌رمق مغازه‌داران و در نگاه‌های پر از غم مادران خانه‌دار نیز نشسته بود. او، مثل هرجای دیگر، حتی بر دلهره‌ی شب‌های خاموش نیز سایه افکنده بود. روزگاری نه‌چندان دور، برای خرید میوه‌ یا یک جعبه شکلات، هزینه‌ای بود که می‌توانستم از دل کیف پولم پیدا کنم، اما اکنون، با هر گامی که به سمت خرید برمی‌دارم، تورم را همچون ناظری خاموش و قدرتمند در کنار خود می‌یابم.

گویی تورم تصمیم گرفته بود در خانه‌ام، در قلب و روزمرگی‌هایم بماند و با گام‌های سنگین و آرام، تمام لحظه‌هایم را در اختیار بگیرد. روزی گفتم: “ای تورم، مگر نمی‌خواهی مرا ترک کنی؟” اما او، با خونسردی، سرش را بالا آورد و گفت: “نه، اکنون اینجا خانه‌ی من است؛ مگر تو از دل این خانه خارج نمی‌شوی؟”

او از همان ابتدا، کلماتی مثل “صرفه‌جویی” و “مدیریت هزینه” را در گوشم زمزمه می‌کرد؛ آهسته اما اسرارآمیز، گویی که می‌خواست به‌اجبار این درس‌های تلخ را در جانم حک کند. حالا هر خریدی، از ساده‌ترین‌ها گرفته تا بزرگ‌ترین‌ها، به نوعی آزمون هوشیاری و خلاقیت تبدیل شده است؛ تا مبادا چیزی اضافه خرج کنم یا لحظه‌ای از زیر چشمان مراقبش غافل شوم. هرگز به روزهایی نمی‌اندیشیدم که نگران قیمت نان و برنج باشم یا با هر قبوض پایان ماه دچار لرزش دست و تپش قلب شوم، اما تورم می‌خواهد من از این رازهای جدید زندگی درس بگیرم، درس‌هایی که حتی در گوشه‌های پنهان از چشمان تیزبین او نیز نهفته نیستند.

در نهایت، روزها گذشت و من دریافتم که این مهمان غریبه، این حضوری بی‌پایان، بخشی از زندگی‌ام شده است. اما من هر شب، همچنان در دل آرزو می‌کنم روزی برسد که او را با دستانم از خانه بیرون کنم، خانه‌ای که بار دیگر بتوانم در آن، آزادانه و با خیال راحت خرید کنم و قیمت‌ها، دیگر همدم لحظاتم نباشند.

گوشی تو چک کن
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا