داستان جنایت مهدی و بابک؛ قسمت سوم
هفته پیش خواندید که مهدی و بابک برای خلاصی از شر شاهد ماجرا، با سامان، دلالی بدنام معامله کردند. اما گاهی یک معامله، تازه شروع دردسرهاست…
سامان کارش را خوب بلد بود. یک هفته بعد از آن شب، هیچ خبری از امیرحسین نبود. انگار که از اول وجود نداشت. پلیس هم که آخرین سرنخش را از دست داده بود، کمکم داشت پرونده را به بایگانی میسپرد. مهدی و بابک نفس راحتی کشیدند، اما این آرامش دیری نپایید.
یک روز عصر، وقتی داشتند دفتر روزنامه را ترک میکردند، زنی در حدود 40 ساله با بارونی مشکی و عینک دودی جلویشان را گرفت. «من خاله گل هستم.» این را گفت و پوزخندی زد که دل هر دو را خالی کرد. خاله گل در محله معروف بود؛ ساقیای که همه معتادها میشناختنش.
«اون شب که داشتم به امیرحسین جنس میدادم، همه چیز رو دیدم.» دست کرد توی کیفش و عکسی درآورد. عکسی تار در تاریکی شب که دو سایه را نشان میداد. «فکر کنم بشناسینشون.»
بابک سعی کرد خونسرد باشد: «منظورت چیه؟»
خاله گل خندید: «منظورم رو خوب میدونید. من آدم فضولی نیستم، فقط دنبال سهمم از این ماجرام.»
قیمتی که خاله گل گذاشت، آنقدر بالا بود که هر دو را به وحشت انداخت. اما چارهای نداشتند. باید راهی پیدا میکردند تا این پول را جور کنند.
همان روز، اتفاق دیگری هم افتاد. علی فراهانی ، سردبیر روزنامه دختر جوانی را به اتاقشان آورد. «ساناز بارانی، کارآموز جدیدمون. قراره زیر نظر شما کار یاد بگیره.»
ساناز با چشمهای تیز و کنجکاوش، همه جا را از نظر میگذراند. «من عاشق پروندههای جناییام. مخصوصاً اون قتل مرموزی که چند هفته پیش اتفاق افتاد. هنوز هیچ سرنخی ازش نیست؟»
مهدی و بابک به هم نگاه کردند. این دختر جوان که با اشتیاق از قتل حرف میزد، میتوانست خطرناکترین تهدید برایشان باشد. ساناز ادامه داد: «من یه تئوریهایی دارم. به نظرم یه چیزهایی این وسط درست نیست.»
آن شب، وقتی بابک و مهدی در کافه همیشگیشان نشسته بودند، هر دو میدانستند که گرفتار دامی بزرگتر شدهاند. از یک طرف باید پول خاله گل را جور میکردند، از طرف دیگر باید حواسشان به ساناز میبود که با کنجکاویاش میتوانست همه چیز را به هم بریزد.
«باید یه کاری کنیم،» مهدی با صدایی آرام گفت. «نمیتونیم بذاریم همه چیز از کنترل خارج بشه.»
بابک جرعهای از قهوهاش نوشید: «شاید بتونیم از خود ساناز استفاده کنیم. اگه تحقیقاتش رو به مسیر اشتباه هدایت کنیم…»
اما هیچکدام نمیدانستند که ساناز بارانی، فقط یک کارآموز ساده نیست. او رازی با خودش داشت که میتوانست همه معادلات را به هم بریزد…
ادامه دارد…
قسمت اول
https://adaddonline.com/?p=11182
قسمت دوم
https://adaddonline.com/?p=11329