بابک نبی ، در این روزگار که همه چیز در حال تغییر است، سوالی در ذهنم میچرخد که آیا واقعا در دنیای امروز، وفاداری به یک مغازهدار قدیمی همچنان ارزش دارد؟ این که با وجود قیمتهای سر به فلک کشیده، همچنان به خرید از او ادامه دهیم، حتی اگر بدانیم که قیمتها در خیابانهای دیگر از زمین تا آسمان فرق دارد ، آیا کاری اخلاقی است؟ آیا در این دوران، وفاداری به یک مغازهدار قدیمی، نه بهعنوان یک عمل انساندوستانه، بلکه بهعنوان یک استراتژی مالی، همچنان جایگاه خود را دارد؟
مثلاً آقا مرتضی. همان میوهفروش سر کوچه. همیشه از بچگی با همان صورت بشاش و دستهای پر از زردآلو و هندوانههای درشت، در مغازهاش ایستاده و برای ما، بچههای محله، قصه میگفت. هر بار که میرفتیم، انگار نه تنها میوه میخریدیم، بلکه یک تکه از تاریخ محلهمان را با خود میبردیم. یک کیسه سیب، یک کیسه خرمالو، یا یک گلابی که چیده شده بود در باغچههای همان محله که نه تنها طعمی متفاوت داشت بلکه بویی از گذشتهها را هم با خود به همراه میآورد. حالا، هر وقت سر کوچه میروم، و چشمم به مغازه آقا مرتضی میافتد، دیگر خبری از آن طراوت همیشگی نیست. قیمتها مانند قیمت نفت، از هر زمانی بالاتر رفتهاند. انگار یک معادله سادهی اقتصادی در ذهن آقا مرتضی حل شده و حالا دیگر با توجه به قیمتهای موجود در بازار، مغازهاش به یک ایستگاه اقتصادی تبدیل شده که فقط مشتریهای بسیار با شجاعت و کمتوقع به آن قدم میگذارند.
بله، وقتی یک کیلو پرتقال در بازار چهل تومان است، چرا باید در مغازه آقا مرتضی آن را نود هزار تومان بخرم؟ چرا باید هزینه کنم و بار سنگینی رفاقت را به جیبام بدهم، وقتی در چند خیابان آنطرفتر، همان پرتقالها را به قیمت پایینتری میتوانم پیدا کنم؟ مگر من باید بهخاطر یادآوری خاطرات گذشته، اکنون از جیبم بزنم و رفاقت را با دلارهای سرشار خریداری کنم؟
حالا در این بازی رقابتی قیمتها، من باید کجا بایستم؟ آیا به همین دلیل باید وفاداری خود را فدای قیمتهای نامتعارف کنم؟ و آیا این واقعاً کاری غیر اخلاقی است؟ آیا واقعاً جایز نیست که پس از سالها خرید از آقا مرتضی، حالا به خودم بگویم: «نه، قیمتها به جایی رسیده که دیگر نمیتوانم به شرافت یک کیلو خرمالو ایمان بیاورم.»
و اگر بخواهم به مسئله به طور جدی نگاه کنم، آیا واقعاً خرید از آقا مرتضی، با آن قیمتهای غولآسا، چیزی جز نوعی خودفریبی نیست؟ این که میگویم «من به یک مغازه قدیمی وفادارم»، اما در پس ذهنم برای هر تکه سیب که میخرم، سوالی از خودم میپرسم که: «آیا این وفاداری ارزشش را دارد؟» آیا با این قیمتها، واقعاً اخلاقی است که با هر خریدی، به خودم بگویم «آقا مرتضی، همین جا هستی، پس من هم میآیم»؟
این وضعیت، در دنیای امروز، دیگر همان چیزی که باید باشد نیست. وفاداری به مغازهدار قدیمی، مانند زمانی که با دل خوش به خرید از مغازهای میرفتی که در آن حتی بوی خاک گرفته کتابهای قدیمی پیچیده بود، دیگر معنای خود را از دست داده است. اکنون شاید وقت آن رسیده باشد که بفهمیم، در دنیای رقابتی امروز، وفاداری باید به یک مفهوم جدید تبدیل شود. نه بر اساس گذشتهها، بلکه بر اساس آنچه که میتوانیم از دنیای جدید بدست آوریم. یعنی شاید دیگر وقت آن رسیده که به جای وفاداری به نامها و رفاقتها، به جیبمان و شرایط اقتصادی خود وفادار باشیم.
پس آیا در این عصر رقابتهای بیرحمانه و بحرانهای اقتصادی، وفاداری به یک فروشگاه خاص کار غیر اخلاقی است؟ شاید این سوال، بیشتر از آن که یک سوال اخلاقی باشد، یک سوال اقتصادی باشد. یک سوال از دنیای جدیدی که در آن حتی اگر پایبند بودن به گذشتهها، به معنای از دست دادن هرچه بیشتر پول است، شاید بهتر باشد که با دستهای خالی از جیب، اما با چشمهای بازتر به زندگی نگاه کنیم.