چهارشنبه هفته پیش، نخستین بخش از روایت مهدی خاکی فیروز و بابک نبی دو روزنامه نگاری را خواندید که دوست داشتند خبرنگار حوادث باشند، اما خود بخشی از یک حادثه شدند. این هفته امیرحسین، به عنوان سومین شخصیت، وارد داستان میشود…
کارآگاه، با چشمان خیره و لحنی سرد پرسید: «دقیقاً چه ساعتی اون شب در صحنه بودید؟» سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد و بابک و مهدی برای لحظهای احساس کردند قلبشان از تپش ایستاد. اما بلافاصله بعد از پرسش، کارآگاه پوزخندی زد و با لحنی شوخیآمیز ادامه داد: «خیلی فانتزی میشد، نه؟ دوتا خبرنگار حوادث که خودشون دست به جنایت زده باشن.»
هر دو نفس راحتی کشیدند، لبخندی بیجان زدند و وانمود کردند شوخی کارآگاه را جدی نگرفتهاند. اما این تازه آغاز کابوس بود.
چند ساعت بعد، در راهپلههای تاریک دفتر روزنامه، زنی ناشناس با کلاه و کت چرمی سیاه، نگاهی نافذ به آنها انداخت و بدون کلامی از کنارشان گذشت. انگار سایهای از یک تهدید پنهان، بر سر آنها سایه افکنده بود.
به محض ورود به دفترشان، بابک و مهدی با هم درباره این زن ناشناس حرف زدند؛ اما چیزی در درونشان همچنان به آنها هشدار میداد. احساس خطر، از همین لحظه همراه آنها بود.
شب حادثه؛ شاهدِ تاریک
چند ساعت بعد از این مکالمه، خبری جدید به دستشان رسید؛ مردی مفلوک، با نشانههایی از جنایت درگیر شده بود. فردی از بین جمعیت لگدخوردگان شهر؛ یک کارتنخواب بخت برگشته به نام امیرحسین. امیرحسین روزگاری نه چندان دور، از شعرا و نویسندگان معروف شهر بود اما اکنون فراموششدهای بود که با واقعه از دست دادن معشوقهاش، از غم و عشق به دامن اعتیاد سقوط کرده بود. او تنها و بیسرپناه، شبها را در گوشهای تاریک از پارک مشهور شهر سپری میکرد و اغلب از خاطرات گذشته، شعرهایش و زخمهای قلبش، زیر لب سخن میگفت.
امیرحسین آن شب چیزی دیده بود که قرار نبود بهسادگی از ذهنش پاک شود: دو سایه، در خیابانی تاریک، در نزدیکی محل جنایت. با این حال، حافظه مختلشدهاش، نتوانسته بود چهرهها یا جزئیات دقیقی را به یاد بیاورد.
پلیس از او بازجویی کرده بود، اما او در حالتی از منگی و سردرگمی، چیز خاصی به یاد نیاورده بود. تنها حرفش این بود: «آدمای عجیب دیدم… دوتا بودن… سایههای بلندی داشتن…» این حرف، از چشم خبرنگاران نیز دور نماند.
دیدار با امیرحسین
بابک و مهدی تصمیم گرفتند امیرحسین را پیدا کنند و اطلاعات بیشتری از او بگیرند. تصاویر و خاطراتی از مراسم شب شعر دفتر تاجر بزرگ پسته، راهنمای این دو خبرنگار جسور بود. آنها به کوچههای تاریک و محلههای متروک رفتند تا نشانی از امیرحسین بیابند. بالاخره او را در گوشه خلوت یک پارک دیدند. امیرحسین که لباسی کهنه و پاره به تن داشت، به تنه درختی تکیه زده بود و با صدای خشدارش شعری را زمزمه میکرد.
مهدی به آرامی نزدیکش شد و گفت: «امیرحسین… تو چیزی دیدی، درسته؟»
امیرحسین نگاهی به آنها انداخت؛ چشمانش خسته و غمگین بود. گفت: «دو نفر بودن. اومده بودن برای کاری که نباید میکردن.» سپس خندید، خندهای تلخ و غمزده. ادامه داد: «آدما همیشه فکر میکنن میتونن از سایهها فرار کنن، ولی من دیدم… اونا توی تاریکی ناپدید شدن.»
بابک با هیجان پرسید: «مطمئنی؟ چیزی دیگه ندیدی؟»
امیرحسین کمی فکر کرد و گفت: «یکیشون انگار… چیزی تو دستش داشت. چیزی براق بود… شاید یه جواهر، شاید هم یه چاقو.»
نقشهای برای سکوت
بابک و مهدی پس از دیدار با امیرحسین به این نتیجه رسیدند که او ممکن است خطرناک شود؛ اگر پلیس او را وادار به گفتن حقیقت کند یا حافظه مختلش دوباره جان بگیرد، همهچیز برملا میشود. آنها باید راهی پیدا میکردند تا مطمئن شوند امیرحسین هیچچیز دیگری به خاطر نمیآورد.
در ادامه، با یک دلال به نام «سامان» تماس گرفتند که در دنیای زیرزمینی شهر حضور داشت. او فردی باهوش و بیرحم بود و در پاکسازی ردپاهای خلافکاران شهرت داشت. بابک به او پیشنهاد پول خوبی داد تا ترتیبی دهد که امیرحسین چیزی از شب حادثه را به یاد نیاورد.
سامان پذیرفت و قول داد که کاری کند تا امیرحسین در عمیقترین خوابهایش هم نتواند آن دو سایه را به یاد آورد…
ادامه دارد….