سبک زندگی

داستان جنایت مهدی و بابک

 

این داستان، روایت مشترک بابک نبی و مهدی خاکی فیروز است. وقتی این دو روزنامه نگار در یک  غروب سرد پاییزی، رویای تغییر حوزه کاری و تبدیل شدن به خبرنگار حوادث شدن را در حیاط کافه‌ای قدیمی با هم مرور می کردند. در میانه مرور جوانب این رویا، دوست سومی گفت: «حکایت نویس مباش، چنان باش که از  تو حکایت کنند.» و با این الگو، یکی از عجیب‌­ترین و تو در تو ترین پرونده‌­های جنائی رقم خورد.

 

سکوتی سنگین تمام شهر را در خود پیچیده بود. گویی شب، نقابی تیره بر همه چیز کشیده بود. خیابان‌ها مثل همیشه نبودند، حتی صداها هم دیگر آن صدای آشنای شهر نبود. مهدی و بابک، هر دو کنار هم نشسته بودند، اما هر کدام در دنیای خودش. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود؛ «یک لحظه‌» که می‌توانست برای همیشه زندگی‌شان را تغییر دهد.

آن شب، قرار نبود دست به جنایتی بزنند. همیشه کارشان این بود که دست‌های خونین دیگران را روایت کنند، نه اینکه خودشان آلوده شوند. اما انگار تقدیر برایشان مسیر دیگری را رقم زده بود. همه چیز از همان لحظه‌ای شروع شد که در اتاق سرد و تاریک نشسته بودند و درباره گزارش بعدی‌شان حرف می‌زدند. صدای تیک‌تاک ساعت، مثل چکشی در ذهنشان می‌کوبید.

بابک دست‌هایش را به پیشانی‌اش کشید و آرام گفت: «تو فکر کردی ما تا کی می‌تونیم توی این بازی باشیم؟ تا کی می‌تونیم این داستان‌ها رو بنویسیم و خودمون ازش دور بمونیم؟» مهدی نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. اما آن شب قرار نبود معمولی بگذرد. آن‌ها دیگر فقط شاهد نبودند، حالا خودشان در دل یک جنایت ایستاده بودند.

صبح روز بعد، آفتاب به‌سختی از پشت ابرهای سنگین بیرون آمد. دفتر روزنامه شلوغ‌تر از همیشه بود. همه درباره قتل هولناکی که دیشب در مناطق شمالی شهر اتفاق افتاده بود حرف می‌زدند. اما مهدی و بابک، تنها افرادی بودند که می‌دانستند واقعاً چه شده­‌است. گوشی‌هایشان با خبرهای جنایت پر شده بود. صدای هشدار پیام‌ها مدام قطع و وصل می‌شد.

سردبیر که همیشه با قدم‌های محکم و صدایی قاطع دستور می‌داد، این بار با نگاهی سنگین به سمت آن‌ها آمد: «شما دو تا! می‌دونم هنوز برای اون گزارش قبلی دارین کار می‌کنین، اما کار فوری‌تری داریم. جنایتی که دیشب توی شهر اتفاق افتاده رو پیگیری کنید. همه منتظر خبرن، تیترش باید قوی باشه!»

هر دو نفر به هم نگاهی انداختند. چیزی در نگاهشان بود، ترس؟ اضطراب؟ شاید هر دو. اما حرفی نزدند. سردبیر به سمت دیگری رفت، اما احساس سنگینی گناه، مثل سایه‌ای بر سرشان مانده بود.»

مهدی دست‌هایش را محکم در هم فشرد و با لحنی خشک گفت: «باید بریم صحنه جرم. چاره‌ای نداریم.» بابک نگاه عمیقی به او انداخت و با صدای گرفته گفت: «ولی… اگر بفهمن چی؟» مهدی با صدای آرامی جواب داد: «نمی‌فهمن. ما فقط باید کارمون رو انجام بدیم. مثل همیشه.»

ماشین آن‌ها با دلهره در خیابان‌های شلوغ شهر پیش می‌رفت. افکارشان در هم پیچیده بود، هر دو به دنبال راهی بودند تا این کابوس را پشت سر بگذارند. وقتی به صحنه جنایت رسیدند، همه چیز غیرواقعی به نظر می‌رسید. زردی نوار ورود ممنوع پلیس، چراغ‌های چشمک‌زن و پلیس‌هایی که مشغول تحقیق بودند. اما برای مهدی و بابک، این فقط یک صحنه جرم دیگر نبود؛ اینجا جایی بود که آن‌ها دیشب در آن بودند.

چند قدم که به سمت داخل کوچه برداشتند، بدنشان به لرزه افتاد. سرما به جانشان چنگ انداخت. کوچه‌ای که همیشه در روشنایی روز آرام به نظر می‌رسید، حالا مانند یک مخفیگاه تاریک و مرموز شده بود. سایه‌های بلند دیوارها بر زمین افتاده بود و فضای وهم‌آوری ایجاد می‌کرد.

پلیسی که در ورودی کوچه ایستاده بود، به آن‌ها نگاهی انداخت و گفت: «شما خبرنگار روزنامه‌ای، درسته؟ بیاید، اینجا رو ببینید. صحنه خیلی عجیب و مشکوکه.» مهدی و بابک هر دو به سمت صحنه قدم برداشتند، اما در ذهنشان فقط یک چیز تکرار می‌شد: اینجا ما بودیم. اینجا ما…

بدن قربانی هنوز همانجا افتاده بود. چهره‌ای که تا دیشب برای آن‌ها غریبه نبود، حالا به عنوان یک قربانی در گزارششان ظاهر می‌شد. بابک سعی کرد چیزی نگوید، اما درونش طوفانی از ترس و اضطراب به پا بود. آن‌ها باید درباره جنایتی گزارش می‌نوشتند که خودشان عاملش بودند.

مهدی خم شد و به جسد نگاه کرد. خاطرات دیشب دوباره زنده شدند، لحظاتی که در اوج ترس و بی‌هدفی، جان انسانی گرفته شد. احساس سنگینی در سینه‌اش بالا آمد. پلیس‌ها مشغول کار خودشان بودند و مهدی تلاش می‌کرد طبیعی رفتار کند، اما چیزی در نگاهش به جسد گیر کرده بود، چیزی که او را از درون می‌خورد.

بابک که کمی دورتر ایستاده بود، دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. هر پلیس و هر رهگذر برایش تهدیدی بود. احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است کسی متوجه شود. ضربان قلبش تندتر شده بود. مهدی زیر لب زمزمه کرد: «باید سریع اینجا رو ترک کنیم.»

اما درست در همین لحظه، یکی از کارآگاهان به سمت آن‌ها آمد. کارآگاهی با چشم‌های تیز و نگاه دقیق. «شما بچه­های روزنامه هستین؟» هر دو به نشانه تأیید سر تکان دادند. کارآگاه، نگاهی عمیق به صحنه انداخت و سپس به آن‌ها نزدیک‌تر شد. «این قتل خیلی عجیبه. انگار چیزی توش کم هست، یا شاید چیزی بیشتر از اون چیزی که ما می‌بینیم.»

بابک که سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند، گفت: «منظورتون چیه؟» کارآگاه نگاهی به او انداخت. «نمی‌دونم. هنوز دقیق نمی‌دونم، ولی چیزی درست نیست. شاید هم فقط حس منه.»

زمانی که از صحنه جنایت برگشتند، حس سنگینی بر شانه‌هایشان بود. در دفتر روزنامه، همه بی‌صبرانه منتظر گزارششان بودند. اما نوشتن این گزارش، سخت‌ترین کاری بود که تا به حال انجام داده بودند. مهدی و بابک روبروی مانیتور نشسته بودند، اما انگشتانشان به صفحه‌کلید نمی‌رفت. هر کلمه‌ای که می‌نوشتند، بار گناه روی دوششان سنگین‌تر می‌شد.

مهدی با حالتی درمانده به بابک گفت: «چطور می‌تونیم اینو بنویسیم؟ خودمون می‌دونیم که اینا حقیقت نیست.» بابک نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: «باید این کار رو بکنیم. هیچ راه دیگه‌ای نیست. ما نمی‌تونیم برگردیم عقب.»

روز بعد، تیتر گزارششان بر صفحه اول روزنامه نقش بست: «قتل مرموز در کوچه شمالی؛ جنایت یا انتقام؟» اما پشت هر حرف و کلمه‌ای که نوشته بودند، سایه‌ای از گناه و اضطراب پنهان بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی واقعاً قاتل است. اما مهدی و بابک حالا درگیر یک بازی خطرناک شده بودند؛ بازی‌ای که ممکن بود هر لحظه فاش شود.

با گذشت روزها، پلیس به بررسی‌های خود ادامه داد. هر بار که مهدی و بابک خبری تازه از تحقیقات می‌شنیدند، لرزه بر تنشان می‌افتاد. هر قدمی که پلیس به سمت حقیقت نزدیک می‌شد، قلبشان تندتر می‌زد. انگار دیگر جایی برای فرار نداشتند.

یک روز عصر، درست وقتی که فکر می‌کردند همه چیز به پایان رسیده، کارآگاه به دفتر روزنامه آمد. چشم‌هایش برقی عجیب داشت. با لبخندی کنجکاو گفت: «من یک سوال دارم، شما دقیقاً چه ساعتی اون شب در صحنه بودید؟»… .

 

ادامه دارد…

گوشی تو چک کن
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا